Tuesday, April 21, 2009

نامه بهمن قبادی، فیلمساز ایرانی « به رکسانا صابری، دختری ایرانی با شناسنامه آمریکایی »


نامه بهمن قبادی، فیلمساز ایرانی « به رکسانا صابری، دختری ایرانی با شناسنامه آمریکایی » : اگر سكوت كرده بودم به خاطر او بود
بهمن قبادی، فیلمساز ایرانی به دنبال بازداشت و محکومیت رکسانا صابری نامه سرگشاده¬ای منتشر کرد.متن نامه بهمن قبادی به شرح زیر است:
« به رکسانا صابری، دختری ایرانی با شناسنامه آمریکایی »
اگر سكوت كرده بودم به خاطر او بود، و حالا اگر حرف مي زنم باز هم به خاطر اوست. به خاطر ركسانا صابری. نامزد، دوست وهمراهم. دختری باهوش و با استعداد که برایم همیشه قابل تحسین بوده و هست. 31 ژانویه بود، روز تولدم صبح تماس گرفت که برای تولدم می آید پیشم تا باهم برویم بیرون. نیامد...زنگ زدم به موبایلش. خاموش بود تا یکی دو روز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. به خانه اش رفتم و چون کلید خانه همدیگر را داشتیم به داخل رفتم ولی نبود...بعد از دو روز زنگ زد و گفت "منو ببخش عزیزم مجبور شدم برم زاهدان" و من هم عصبانی شدم که چرا به من نگفته؟ گفتم باور نمی کنم و دوباره گفت" ببخش عزیزم مجبور شدم" و گوشی تلفن قطع شد و منتظر تماس بعدی اش شدم و نزد و نزد.رفتم زاهدان و تمام هتل ها را جستجو کردم و چنین اسمی را نیافتند هزار جور فکر مریض کردم تا ده روز.. تا اینکه از طریق پدرش فهمیدم که دستگیرش کرده اند و فکر کردم شوخی است فكر كردم سوء تفاهم شده و دو سه روز ديگر آزادش مي‎كنند. اما چند روز گذشت و خبري از ركسانا نشد. نگران شدم و این در و آن در زدم تا بالاخره فهمیدم چه به سرش آمده. با بغض می‎گویم او معصوم‎تر و بی‎گناه‎تر از این حرف‎هاست. من که سال‎هاست او را می‎شناسم و لحظه به لحظه در کنارش بوده‎ام، این حرف را می‎زنم. او همیشه مشغول کارهای مطالعاتی و تحقیقاتی اش بود، نه چیز دیگر. در این سال های آشنایی، نشد یکبار جایی برود که من ندانم، یا کاری بکند که به نظرم نامعقول و نامتعارف بیاید. در پیشینه او و خانواده و اطرافیانش هم هیچ وقت نشانه ای از موردی نامعقول ندیده ام. آخر چطور می‎شود کسی که گاهی می‎شد روزها از خانه بیرون نمی‎آمد مگر برای دیدنِ من، کسی که به شیوة ژاپنی‎ها صرفه‎جو بود و گاهی به سختی هزینة زندگی و کارش را مهیا می‎کرد، کسی که در به در دنبال حامی‎ای می‎گشت تا ناشری داخلی به او معرفی کند تا بتواند کتابش را اینجا چاپ کند، حالا متهم به جاسوسی شده؟! همه‎مان می‎دانیم -نه، توی فیلم‎ها دیده‎ایم- که جاسوس‎ها خیلی ناجنس و بلا هستند و مدام اینجا و آنجا سرک می‎کشند و در ضمن خیلی هم حقوق می‎گیرند. وجدانم در عذاب است. چون من او را به ماندن و کار کردن تشویق کردم. و حالا نمی‎توانم کمکی به او بکنم. رکسانا می‎خواست از ایران برود. من نگهش داشتم. اوایل آشنایی‎مان او می‎خواست برگردد آمریکا. دوست داشت که با هم برویم. اما من اصرار کردم که بماند تا فیلم جدیدم تمام شود. او عملاً داشت از ایران می‎رفت و من نگهش داشتم. و حالا ناراحتم که به خاطر من ماند و دچار این ماجراها شد. خود من در این چند سال دچار افسردگی شدید شده‎ام. چرا؟ چون فیلمم توقیف شده و سر از بازار سیاه درآورده. به فیلم بعدی‎ام مجوز ندادند و عملاً مرا خانه نشین کردند. اگر تا امروز تاب آورده ام به سبب حضور و کمک های روحی او بوده. من به خاطر مجوز نگرفتن فیلمم تند و پرخاشگر شده بودم و او بود که همیشه مرا به آرامش دعوت می کرد. رکسانا می‎خواست از ایران برود. من نگهش داشتم. او مراقب افسردگی های من بود. بعدها من به خاطر آنکه برای او انگیزه ای ایجاد کنم تا بماند، ازش خواستم که طرح نوشتن کتابش را که مدت ها در ذهن داشت شروع کند. من همراهش بودم و به خاطر دوستی ها و روابطی که داشتم این در و آن در زدم و قرار و مدار گذاشتم با فیلمساز و هنرمند و جامعه شناس و سیاست‎مدار و دیگران. حتی خودم هم پای مصاحبه اش نشستم. کتاب سرگرمی‎ای بود برای او تا ماندن را تحمل کند، تا من کارِ فیلمم تمام شود و با هم برویم. کتابِ رکسانا کتابی معمولی بود و به هیچ وجه ضد دولت ایران نبود. تمام مدارکِ کتاب موجود است و حتماً روزی چاپ خواهد شد و همه خواهند دید. اما آخر چرا همه سکوت کرده‎اند؟! همة کسانی که پای صحبت و مصاحبه با او نشسته‎اند و می‎دانند که او چقدر ساده و بی‎گناه است. اگر این نامه را می‎نویسم به خاطر این است که نگرانش هستم. نگران سلامتی‎اش. شنیده ام که افسرده‎ شده و مدام گریه می‎کند. او خیلی حساس است. مبادا دست به اعتصاب غذا بزند. نامه‎ام خطاب به همة دولت مردان و سیاست مداران و همة کسانی است که کاری می‎توانند بکنند. تو را به خدا دست بردارید. تو را به خدا او را وارد این بازی‎های بزرگان نکنید. او نحیف‎تر و ساده‎تر از آن است که بتواند در بازی شما شرکت کند تو را به خدا تمامش کنید نگذارید اینگونه مهره تبلیغاتی این جهان کثیف شود. از من بخواهید که در دادگاهِ او حاضر شوم و کنار پدر فرهیخته و مادر مهربانش بنشینم و به معصومیت و بی‎گناهیِ او شهادت بدهم. دخترِ ایرانی‎مان که چشم‎های ژاپنی دارد و شناسنامة آمریکایی، در زندان است. وای بر من. وای بر ما !
بهمن قبادی 1/2/1388

No comments:

Post a Comment