سياستمداران آمريکا وجهان بخوانند
حسن يوسفي اشکوري - چهارشنبه 25 دی 1387 [2009.01.14]
اين نوشته من نه يک مقاله معمول است که صرفا براي چاپ در يک نشريه وکسب نفع شخصي نوشته شده باشد و نه تفنن و يا انگيزه¬هايي چون انگيزه مذهبي و يا عاطفي و حتي انساني شخصي و يا مثلا انتقاد به اين و يا آن در آن برجسته است، ممکن است تمام اين عوامل و انگيزه ها سهمي در نگارش اين يادداشت داشته باشند اما انگيزه اصلي چيز ديگري است که در پي خواهد آمد.
ديري است که غربيان و بويژه دولتمردان و سياستمداران اروپايي و آمريکايي در مواجهه با مسلمانان و به طور خاص مسائل خاورميانه مي گويند که ما نه تنها ضد اعراب و فلسطين و دشمن مسلمانان نيستيم بلکه با همة آنها دوستيم و مي خواهيم آنان نيز چون ديگران در آسايش و صلح و امنيت زندگي کنند و از دستاوردهاي تمدن و علوم وفنون نوين غربي بهره ببرند. اين ادعا پس از رخداد مهم يازدهم سپتامبر2001 ميلادي بارها وبارها از سوي سياستمدارن آمريکايي و اروپايي تکرار شده و مي شود. هرچند در آغاز بوش از "جنگ جديد صليبي" سخن گفت اما به هر دليل ديگر از آن ياد نکرد و حتي به درستي تلاش¬شد که به شکلي جبران شود. مقامات آمريکايي و اروپايي از آن زمان پيوسته تکرار کرده ومي¬کنند که هدف مافقط مبارزه با بنيادگرايي و تروريسم و تروريست ها است. چراکه اين تروريست ها امنيت و منافع ملي ما و در نهايت صلح جهاني را به خطر انداخته داند.
اکنون در مورد اين دعاوي مسؤلان غربي مناقشه نمي کنم اما از آنان مي پرسم صادقانه بگويند آيا در اين دعاوي خود صادق هستند؟ آيا اينان بواقع در پي عدالت و صلح جهاني وتأمين امنيت براي مسلمانان و بويژه فلسطينيان هم هستند؟ آيا حقوق بشر و دموکراسي براي مردمان اين سوي جهان نيز ضروري و لازم است؟ آيا بنيادگراها و تروريست ها فقط تهديدي براي امنيت وصلح غرب و غربيان هستند؟
روشن است که اينان خواهند گفت که ما در دعاوي خود صادق هستيم و ما صلح وامنيت ودموکراسي وحقوق بشر را براي همه و از جمله مسلمانان و مردم خاورميانه و فلسطيني ها مي خواهيم و ترور و تروريسيم هم خطري براي همه است. در اين صورت با صرفنظر ازنيت ها و انگيزه ها، مي پرسم که آيا تا کنون درعمل، برغم سالها مبارزه و مقابله و صرف اين همه بودجه و نيرو و اشغال رسمي دو کشور اسلامي افغانستان وعراق و اين همه کشتار و ويراني و تضييع حقوق اوليه ميليونها انسان و نقض حقوق بشري که خودتان آن را نوشته وبه تصويب رسانده و اکنون از همة مردمان جهان مي خواهيد که به عمل کنند، واقعا در مقابله با بنيادگرايي و تروريسم و به طور خاص القاعده و طالبان موفق و کامياب بوده ايد؟ نمي دانم پاسخ شماها چيست ( و البته مي توان حدس زد که خودتان را در اين پيکار کم و بيش کامياب وپيروز مي دانيد ) اما پاسخ من ( وبسياري ديگر در سطح جهان ) اين است که شما تا حال در اين پيکار موفق نبوده ايد و اگر هم کارهاي کرده ايد، که کرده ايد، در قياس با پيامدهاي منفي ومخربي که برجاي نهاده است، بسيار ناچيز وکم اهميت است.
در علل وعوامل اين ناکامي سخن فراوان گفته شده و باز مي¬توان گفت، اما در اين گفتار کوتاه مي¬خواهم به يک نکته بسيار مهم اشاره کنم وآن اين است که سياستمداران غربي ( و بسياري ديگر در شرق وغرب عالم ) کمتر به اعماق وريشه هاي تاريخي و اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي بنيادگرايي وبه طور خاص جريانهاي خشن وتروريستي منسوب به اسلام و رزمنده عليه غرب و حتي تمدن وتجدد غربي توجه کرده و مي کنند و لذا بسيار سطحي وشکلي با اين پديده برخورد کرده و در واقع به ساده ترين نوع برخورد ومقابله يعني سرکوب و کشتار وخشونت متوسل شده و گمان مي¬کنند که خواهند توانست تروريسم را در جهان و بويژه در خاورميانه و در جهان اسلام براندازند و امنيت خود و جهان را تضمين کنند. تا آنجا من از تاريخ سه سدة اخير جهان اسلام و نوع روابط جوامع اسلامي و ممالک بزرگ اروپايي خبر دارم، مي توانم بگويم که تا اين ريشه ها و علل و عوامل قريب و بعيد جريان افراطي و بنيادگراي منسوب به اسلام در جهان جديد به درستي شناخته وتحليل نشود، هر راه حلي براي مقابله و برانداختن آن يا به کلي غلط خواهد بود ويا ناقص وناکافي است. گرچه برسي اين ريشه ها جدي تر و گسترده تر از آن است که بتوان در اين مجال بر رسيد، اما براي بيان منظور و به قصد نزديک شدن به کلام اصلي اين گفتار، به سه نکته مهم اشاره مي کنم: استعمار، عقب ماندگي تمدني و فقدان بي طرفي دولتهاي بزرگ غربي در منازعات خاورميانه. دربارة هرکدام توضيح کوتاهي مي¬دهم.
نياز به گفتن ندارد که از سدة هفدهم ميلادي، به دليل اقتصادي و سياسي خاص، کشورهاي پيشرفته و قدرتمند اروپايي حوزه نفوذ همه¬جانبه خودرا در سرزمينهاي شرقي و از جمله اسلامي گسترش داده و دست به مستعمره کردن اين سرزمينها زدند. استعمار در تمام مستعمرات غالبا با تجاوز و جنگ و کشتار و اشغال نظامي و در نهايت غارت منابع همراه بود. اگر به عقب برگرديم مي¬توانيم آغاز اين تجاوز را تشکيل "کمپاني هند شرقي" بوسيله بريتانيا و در پي آن نفوذ به شبه قاره هند و در نهايت اشغال آن سرزمين بدانيم. اما اوج آن تشکيل مستعمرات در سدة نوزدهم است که درآن دوران بخش بزرگ جهان اسلام، از شمال آفريقا گرفته تا خاورميانه و آسياي ميانه والبته شبه قاره، بوسيلة کشورهاي استعماريي چون انگلستان و فرانسه و روسيه و 000 رسما اشغال شد. اين سياست استعماري تا اواسط سده بيستم ادامه يافت و پس از پايان جنگ دوم جهاني بنا به ضرورتهاي جديد جهاني و منطقه اي به تدريج پايان يافت و حداقل به ظاهر مستعمرات به استقلال دست يافتند. اين يادآوري صرفا براي آن بود که بگويم آثار وپيامدهاي تاريخي دوران حداقل دوقرنه استعمار در پس ذهن وحافظة تاريخي مردمان زيسته در مستعمرات وفرزندان و اخلاف آنان هنوز باقي است. مي¬توان گفت هنوز "زخم استعمار" در جان ملل استعمار زده ( اعم از مسلمان وغير مسلمان ) التيام نيافته است. اين واقعيتي است که سياستمداران اروپايي و آمريکايي نبايد آن را از يادببرند. ممکن است امروز آن مسلمان زاده اي که در لندن متولد شده وهنوز بيست سال بيشتر ندارد و متروي لندن را منفجر مي¬کند و آن فاجعه انساني را مي آفريند، هيچ از استعمار و استعمارگران سرزمينهاي اجداد پاکستاني و هندي و الجزايري اش نداند، اما بي گمان خاطرة تلخ و زهرآگين و تحقيرکننده استعمار را از طريق خانواده و ميراث گذشته اش در ذهن وروان خود دارد. روشن است که نمي¬خواهم با اين تحليل وبيان اعمال ورفتار تروريستي را توجيه کنم و آن را روا بدانم، بلکه هدف آن است که به قهرمانان مبازه با تروريسم و مناديان واقعي ويا ادعايي حقوق بشر و آزادي و دموکراسي بگويم که بدون توجه به اين ريشه ها و بدون کوشش در جهت حل ريشه اي مشکلات جوامع افراطي خيز منسوب به اسلام نمي توانيد با تروريسم وجريانهاي غرب ستيز و افراطي مبازه کنيد و تجربه نشان داده است که خشونت وسرکوبهاي پيدا وپنهان نه تنها مشکلي حل نمي کند بلکه به واکنشهاي سخت تر و افراطي تر منتهي خواهد شد.
نکته دوم. کشور هاي اسلامي عموما از نظر علمي و فني و اقتصادي و به طور کلي تمدني در قياس با ممالک غربي و برخي کشورهاي آسيايي ( ازجمله چين و ژاپن و کره ) عقب مانده اند. هنوز در ممالک اسلامي دموکراسي و نظام مدرن سياسي و احزاب واقعي وقدرتمند و نهادهاي مدني شکل نگرفته در همه جا کم وبيش نظامهاي شبه مدرن و در برخي موارد استبدادي کامل حاکم است. اين در حالي است که در تقريبا تمام اين کشورها افراد ظاهرا سکولار مطلوب غرب حاکمند و حداقل نظامها مذهبي و تئوکراتيک در آنجاها مستقر نيستند. اين عقب ماندگي تمدني البته به عوامل دور و نزديک زيادي باز بر مي¬گردد اما بسياري از مسلمانان و بويژه بنيادگرايان استعمار وغربيان را علت ومسؤل تام ويا اصلي عقب ماندگي خود مي¬دانند. گرچه اين تحليل درست نيست و دست کم ناتمام است ( وبه نظر من علت اصلي عقب ماندگي مسلمانان ريشه در داخل و در تاريخ و فرهنگ جهان اسلام دارد و اساسا مدتها پيش از ورود استعمار غربي عقب ماندگي تمدني آغاز شده بود) اما اين واقعيت غير قابل کتمان است که هنوز هم شمار زيادي از مسلمانان سنتي و بنيادگرا غربيان را عامل بدبختي و عقب ماندگي خود مي دانند. بويژه در جهان سنت وجماعت سقوط عثماني و تجزية آن و به قدرت رسيدن بسياري از رجال سياسي غربگرا و دوست کشورهاي اروپايي و اخيرا آمريکايي و تشکيل نظامهاي سکولار غير مذهبي هنوز از يادها نرفته است. نگاهي اجمالي به آثار مکتوب نظريه پردازان و سخنگويان گروههاي بنيادگرا به روشني اين مدعارا نشان مي¬دهد. روشن است که در چنين شرايطي و در چنين فضاي تاريخي و فرهنگي و در چنين بستر آماده، چيزي جز واکنش تند و انديشه جهاد برضد غرب وهرچه غربي است در افراد و يا گروههاي سنتي و جزم انديش پديد نمي¬آيد. اينجا است که استعمار و غرب وتمدن غربي و حتي علوم وفنون غربي در هم مي¬آميزند و تحت عنوان "غربي" منفور و مذموم مي¬شوند و بايد جمله آنهارا برانداخت تا رهايي ممکن شود. نيز درست درهمين جاست که "اسلام" با "غرب" مرتبط مي شود و غربيان استعمارگر دشمن اسلام ودر نتيجه دشمن مسلمانان قلمداد مي¬شوند و اسلام دشمن صلبي هرچه غربي است دانسته مي¬شود.
نکته سوم. و اما در اين زمينه مهمترين نکته اين است که مسلمانان و ازجمله اعراب مسلمان در منطقه آشکارا مي بينند که کشورهاي بزرگ و اثرگذار و مستقيم وغير مستقيم اتحاديه اروپا و غير اروپا در منازعات سياسي و سرزميني و ديگر اختلافات بين عموم توده هاي مسلمان و غيرمسلمان از يک سو و دولتهاي وابسته و يا متحد با آنان از سوي ديگر، غالبا و در موارد و مواضع مهم وتعيين کننده بي طرف نيستند و در پنهان و پيدا به سود "خودي" ها و بر ضد "غير خودي"ها عمل مي¬کنند. اگر تاريخ دوقرن اخير روابط جوامع اسلامي و اروپاييان و اخيرا آمريکاييان را دقيقا برسي کنيم به ياري ده ها نمونه مي¬توان اين ادعارا ثابت کرد. ازجمله مي توان اشاره کرد که در سده نوزدهم و بيستم تا جنگ دوم جهاني، اروپايي ها و به طور خاص دولت استعماري بريتانيا در عثماني و مصر ( در ماجراهاي طولاني اختلاف قبطي ها و عربهاي مسلمان ) و لبنان و سوريه و عراق به حمايت هاي گسترده از هم کيشان و حتي يهوديان و به طور کلي اروپايي ها بر خاسته و ذيل عنوان ظاهرا موجه و حتي انسان دوستانه در امور داخلي اين کشورها دخالت کرده و در نهايت برضد بوميان مسلمان و عرب وارد عمل شده و آشکارا استقلال اين سرزمينها را نقض کرده اند. نمونه روشن و بي ابهام اين دعوي، که اکنون مورد توجه و بحث است، عملکرد دولت استعماري بريتانيا در فلسطين از سال 1917 تا هم اکنون است. از آن زمان که در جريان جنگ اول اين سرزمين بوسيله نظاميان انگليسي اشغال شد و حاکميت قانوني دولت عثماني نقض گرديد، طرح تأسيس "دولت ملي يهود" در دستور کار قرار گرفت و اعضا و هواداران حزب صهيون با برنامه ريزي دقيق تحت نظارت و حمايت جدي و وفادارانه انگليسي ها به فلسطين اشغالي آورده شدند. اعلاميه معروف "بالفور" وزير خارجه بريتانيا آغاز اجرايي شدن اين نقشه خائنانه و ضد اعراب و مسلمانان منطقه بود. از آن زمان تا آغاز جنگ اول اعراب و صهيونيست ها در 1948، حوادثي در منطقه رخ داده و جنايات عظيمي برضد فلسطيني ها صورت گرفته است که به راستي تکاندهده و فاجعه آميز است وبايد در تاريخ ديد وخواند وعبرت گرفت. پس از آن که آمريکا وارد منازعات خاورميانه شد و "ميراث خوار استعمار" لقب گرفت، همان سياست ضد فلسطيني و ضد عربي و در بعدي ضد مسلمانان را با قدرت و امکانات جديد پي گرفت و البته متحداني چون انگليس و ديگران را در کنار خود داشت و دارد.
اين گزارش مختصر اما ضروري را براي اين آوردم که در نهايت بگويم عملکرد ممالک بزرگ غربي و متحدان آنها در طول قرن اخير در ارتباط با منطقه خاورميانه و در سطح کلي تر با مسلمانان به گونه اي بوده و هست که مردمان اين منطقه نه تنها آنان را بي طرف و خيرخواه و مجري حق وعدالت نمي بينند بکه آشکارا آنهارا جانبدار دشمنان و جانيان عليه خود و خائنان به سرزمين و منافع ملي و ارزش هاي قومي و ديني خود مي شناسند. در طول شصت سال عمر دولت غاصب و اشغالگر اسرائيل در منطقه، آمريکا و شرکاء همواره و همواره در پيدا و پنهان به سود اين کشور وبرضد اعراب و فلسطيني ها عمل کرده اند. در همين ماجراي فاجعه بار وضد انساني اخير بارديگر آمريکا و متحدانش با اعلام تز خود مبني بر حمايت قاطع و بي چون و چرا از اسرائيل به مثابة حفظ امنيت و منافع ملي خود، سياست ضد فلسطيني خود را به روشني نشان دادند.
حال سخن آخر را بگويم. هدف از اين تاريخ گويي ها نه قصه گويي است و نه تحريک عواطف و نه نبش قبر بي ثمر، هدف فقط و فقط اين بوده است که به سياستمداران و قهرمانان مبازه با بنيادگرايي و تروريسم بگويم با توجه به ريشه هاي دور ونزديک پديدة مذموم و مخرب سلفي گري و اعمال تروريستي منسوب به اسلام در خاورميانه و حتي در غرب و با توجه به شيوه هاي سطحي و سرکوبگرانه اي که انتخاب کرده ايد، راه به جايي نخواهيد برد و آب در هاون مي¬کوبيد. من شخصا چون همة مردم جهان و همة مسلمانان و بويژه همة مصلحان و نوانديشان مسلمان، که به آن جنبش تعلق خاطر دارم، قاطعانه طرفدار صلح و مدارا و عدالت در جهان و در خاورميانه هستم و دردهاي جوامع اسلامي را در درون و لاجرم درمان آنها را نيز در درون مي¬دانم و طرفدار استوار گفت و گو و تفاهم بين اديان و بين مسلمانان و غربيان هستم و را نجات جوامع اسلامي را در نوانديشي ديني و در پيشرفت و توسعه و زايش تمدن نو مي¬دانم اما سخن اين است که شيوه هاي مواجهه قدرت هاي غربي و به طور خاص آمريکا درجوامع اسلامي و با ماجراي خاورميانه و فلسطين و با پديده¬اي به نام تروريسم به گونه اي است که نه تنها به هدف صلح و امنيت و عدالت در جهان و در خاورميانه کمکي نمي¬کند بلکه به بحراني تر شدن مسأله و قدرتمند تر شدن بنيادگرايي و تروريسم منتهي مي¬شود. در فلسطين در طول پانزده روز طي يک حمله تمام عيار قدرتمندترين ارتش خاورميانه در برابر يک کشته اسرائيلي صد ( آري صد ) فلسطيني به فجيع ترين وضع کشته شده اند.يک منطقه وشهر به ويرانه تبديل شده است. آنگاه در اين احوال همة قدرتهاي جهان در انديشة تضمين امنيت سوگلي خود هستند و تمام سياستمداران و حاکمان غربي نظرا و عملا از دولت و ارتش متجاوز حمايت مي کنند و منافع ملي خود را با منافع ضد فلسطيني تعريف مي¬کنند، در اين صورت توقع دارند فلسطيني ها و مسلمانان و عربان در بارة آنان چه قضاوتي بکنند؟ اصلا چگونه است که منافع ملي دول غربي با منافع دولت اسرائيل گره خورده است اما منافع ميليونها فلسطيني و صدها ميليون عرب و يک ميليارد و چهارصد ميليون مسلمان در جهان براي اينان اهميت ندارد و در نهايت همه چيز بايد با معيار امنيت اسرائيل و منافع آمريکا و شرکاء سنجيده شود؟ من جنگ اسلام و يا مسلمانان با غرب را نادرست و بنيادگرايانه و بيش از همه به زيان مسلمانان و منافع و مصالح آنان مي¬دانم اما چه مي¬توان کرد که رفتارها و سياستهاي تبعيض آلود قدرتهاي مسلط جهاني عملا آب به آسياب بنيادگرايي و جريانهاي سلفي و مرتجع مي¬ريزد و نزاع اسلام و غرب را تشديد و تقويت مي¬کند. مصيبت بزرگتري که پديد مي¬آورد اين است که جريانهاي معقول و اصلاحگر را در تمام جهان اسلام منزوي مي¬کند. اگر به واقع درپي ريشه کن کردن تروريسم هستيد، به ريشه ها و علت ها توجه کنيد و به گونه اي عمل کنيد که "زخم عميق استعمار" التيام يابد و کمک کنيد تا جوامع مسلمان برمعضل ديرين عقب ماندگي فايق آيند و در منارعات جهاني و منطقه اي و به طور خاص در منازعة حاد فلسطين و اسرائيل بر طرفي و عدالت پيشه کنيد و به واقع ميانجي باشيد. پيش بيني من اين است که تا آمريکا و انگليس و شرکاء در اين مناقشه جانبدارانه عمل مي¬کنند صلحي و حتي آرامشي درخاورميانه پديد نخواهد آمد و تا صلحي با معيارهاي عدالت حداقلي برقرار نشود و به طور خاص دولت مستقل فلسطين تشکيل نگردد نه اسرائيل امنيت خواهد داشت و نه منطقه ونه جهان.
اين يادداشت را براي سياستمداران غربي وجهان و براي اسقرارصلح نوشته ام اما آيا آنان اين نوشته را مي¬خوانند و در صورت خواندن توجه مي¬کنند؟ اميدوارم.
Tuesday, January 13, 2009
سياستمداران آمريکا وجهان بخوانند -حسن يوسفي اشکوري
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment