امير امراللهي به جرم قتل در ۱۶ سالگي به زودي پاي چوبه دار مي رود
نوشته يي از پدر متهم در شرح واقعه
روزنامه اعتماد: خودم پسرم را تحويل پليس دادم، بيرون از خانه بودم که دخترم تماس گرفت و گفت فردي نزديک نانوايي کشته شده و پليس مي گويد امير هم در آن درگيري بوده و حالا دنبال او هستند. به محل حادثه رفتم. پسرم امير و برادر بزرگش آنجا بودند. امير دوان دوان به طرفم آمد. خيلي ترسيده بود، به من گفت؛ «بابا بچه ها دعوا کردند. من هم بودم اما کاري نکردم. طرف دعوا چاقو خورده ولي حالش خوب بود و صحبت مي کرد.» امير خيلي ترسيده بود. به او گفتم با هم به کلانتري مي رويم. من در کنارت هستم تو نبايد بترسي. به آن جوان کمک مي کنيم. نگران نباش. به اتفاق دو پسرم به کلانتري رفتيم. بچه ها در ماشين بودند. من پياده شدم و داخل رفتم. ديدم بازپرس و افسر پرونده با هم صحبت مي کنند و پسربچه يي هم در آنجاست. افسر پرونده گفت؛ «شخصي به نام امير چاقو زده و اين بچه او را ديده است اما متهم از محل فرار کرده و ما در تعقيب او هستيم.» آنجا بود که فهميدم محسن فوت شده است. بلافاصله گفتم من پدر امير هستم و پسرم حالا در ماشين است. من خودم او را به کلانتري آوردم. بعد به سمت ماشين رفتم و امير را به داخل کلانتري بردم. شاهدي که آنجا بود، گفت؛ «اين پسر (امير) ضارب نيست، من شخص ديگري را ديدم.» بعد برادر بزرگ تر امير آمد. شاهد ماجرا گفت؛ «اين پسر هم نيست.» با اين حال، امير را نگه داشتند. صبح که آمدم، گفتند خودش اعتراف کرده و گفته چاقو دست او بوده است. با اين وجود امير بارها گفته به واقع نمي داند چطور چاقو به بدن محسن فرو رفته است.آن روز، روز سختي براي من بود. نمي دانستم ماجرا به کجا ختم مي شود اما چون پسرم در اين درگيري شريک بود، او را به کلانتري بردم. مي دانم خانواده محسن هم روزهاي سختي را پشت سر گذاشته اند. مي دانم از دست دادن جوان چه درد بزرگي است و همه اعضاي خانواده آنها درگير اين مساله هستند. اما دوست دارم آنها هم بدانند اعضاي خانواده ما نيز در غم آنها شريک هستند. و مي دانيم که اين اتفاق قابل جبران نيست. امير زمان حادثه ۱۶ سال بيشتر نداشت. اعدام او محسن را زنده نمي کند. اگر فرزند من در اين درگيري کشته شده بود، شايد تصميم ديگري به جز قصاص در مورد جوان در بند مي گرفتم.
امير از روزهاي زندان مي گويد
کابوس هاي شبانه
بيش از يک هزار شب و روز سخت را پشت ميله هاي زندان گذرانده ام و نمي دانم يک روز دنياي بدون ميله را خواهم ديد يا نه. امير امراللهي - جواني که به جرم قتل از سه سال پيش در زندان است - حرف هايش را اين طور شروع مي کند و با لهجه غليظ شيرازي و صدايي دورگه که بغض درونش را پشت آن مخفي کرده است، از روز حادثه مي گويد؛ «مادرم صبح مرا بيدار کرد و گفت به نانوايي بروم. نزديک نانوايي بودم که ديدم دوستانم با پسر جواني جر و بحث مي کنند. چاقو دست علي دوستم بود. به او گفتم تمامش کنيد. به محسن هم گفتم اينها بچه هاي شري هستند، بهتر است بروي اما او نرفت و با عصبانيت به من گفت شما نمي توانيد کاري بکنيد و بعد هم درگيري دوباره شروع شد. من چاقو را از علي گرفتم که مبادا کار دست خودش بدهد. نمي دانم در آن ميان کس ديگري چاقو داشت يا نه اما من به قصد پايان دادن به دعوا چاقو را گرفتم. محسن زور زيادي داشت و مرا کتک مي زد. آخرين بار به سمت من خيز برداشت. من هم چاقو را روبه رويش گرفتم تا بترسد و به سمتم نيايد اما… من قصد قتل نداشتم و هنوز هم نمي دانم واقعاً چاقو را من به بدن محسن وارد کردم يا کس ديگري.» هيچ کس نمي داند در زندان عادل آباد شيراز و در سلول پنج نفره يي که امير هم يکي از ساکنان آن است، چه در دل اين جوان مي گذرد؛«هميشه از خدا خواسته ام به اين روزها پايان دهد. آنچه باعث شد من حالا در اين زندان باشم فقط يک اتفاق بود. من در آن زمان نمي توانستم به درستي تصميم بگيرم و ۱۶ سال بيشتر نداشتم. اي کاش خانواده محسن اين مساله را مي پذيرفتند که من در آن زمان فقط يک کودک بودم.» سه سال است که امير عيدها را با هم سلولي هايش جشن مي گيرد. سه سال است که هيچ کس تولدش را به او تبريک نمي گويد. سه سال است که اين نوجوان به مدرسه نرفته و بوي ميزهاي چوبي را از ياد برده است؛«دلم لک زده براي صداي معلمانم. اي کاش يک بار ديگر معلم فيزيک مرا دعوا مي کرد که چرا تکاليفت را نصفه انجام داده يي. به ياد روزهايي مي افتم که از مدرسه مي آمدم و مادرم برايم غذا گرم مي کرد تا بخورم. آنقدر دلتنگ مي شوم که هر بار ساعت ها براي تنهايي خودم گريه مي کنم. در اين سال ها من خيلي سختي کشيده ام. هر روز در انتظار اعدام بوده ام و با کابوس مرگ خوابيده ام و حالا ديگر تحملش برايم غيرممکن شده است.»
امير بزرگ شده است و حالا با سه سال پيش خيلي فرق مي کند. او هميشه غمگين است و پزشکان اعصاب و روان هم تا به حال نتوانسته اند براي او کاري بکنند. او در مورد بيماري اعصابش مي گويد؛ «من از زماني که يادم مي آيد دچار مشکل عصبي بودم. البته قبل از اين حادثه کسي متوجه نشده بود. خودم هم بچه بودم و قاعدتاً نمي توانستم کاري بکنم. زماني که بازداشتم کردند و به زندان نظام شيراز (زندان مخصوص مجرمان زير ۱۸ سال) برده شدم، پزشکان تشخيص دادند از بيماري رواني رنج مي برم. البته بلافاصله مصرف داروهاي اعصاب را شروع کردم و تا حالا ادامه دارد.
به من گفته اند بيماري ام قابل درمان قطعي نيست و هيچ پزشکي تاکنون نتوانسته به من کمک کند.»
به رغم روزهاي سخت زندان امير سعي کرده از خود فردي بسازد که به ديگران آزار نمي رساند و مي خواهد اگر فرصتي بود سالم زندگي بکند. او مي گويد؛ «نمي دانم اين سياهي ها براي من به پايان مي رسد يا نه اما هر روز نماز مي خوانم و دعا مي کنم تا خداوند گناهانم را ببخشد. براي محسن روزه مي گيرم و دعايش مي کنم تا شايد او هم مرا ببخشد و خانواده اش از خون من بگذرند. تا پيش از اين به دليل بيماري روحي ام نمي توانستم درس بخوانم اما حالا بهتر شده ام و قرار است از مهرماه به مدرسه بروم. البته مدرسه يي که در زندان است با مدرسه يي که بچه ها در آن درس مي خوانند تفاوت دارد. من دلم براي اول مهرماه و سر و صداي بچه ها تنگ شده. اي کاش مي توانستم يک بار ديگر در حياط مدرسه بدوم.»
روزها در زندان چگونه است و زندانيان زير تيغ به چه اميد روز را شب مي کنند؟ اين سوالي است که اميد در جوابش مي گويد؛ «هر شب که مي خوابم در انتظار روز خوبي نيستم چون ممکن است هر لحظه مرا صدا بزنند و زمان اجراي حکم را ابلاغ کنند. روزها هم سعي مي کنم با خوردن داروهاي اعصاب و خواندن قرآن و نماز خودم را آرام کنم. تمام مدت دعا مي کنم خانواده محسن رضايت دهند و از اين برزخ بيرون بيايم.»
کابوس روز اعدام هر شب سراغ امير مي آيد. او تا به حال نتوانسته است يک شب را بدون وحشت از مرگ سپري کند. اما آيا خانواده محسن از خون او خواهند گذشت؟ خود متهم توضيح مي دهد؛ «هر شب به خدا التماس مي کنم که مهري در دل خانواده محسن بگذارد تا از خون من بگذرند. به خانواده محسن که دسترسي ندارم اما به هر کس که مي شناسم و مي دانم با آنها در ارتباط است، مي گويم خبر برسانند که من پشيمان هستم و در آن زمان بچه بودم و نادان. من به عمد محسن را نکشتم و واقعاً اتفاق بود و هيچ قصد و نيتي در کار نبود. من اصلاً محسن را نمي شناختم.»
قصاص بهنام - جوان شيرازي که مرتکب قتل شده بود- امير را دگرگون کرده و او را به شدت تحت تاثير قرار داده است. او مي گويد؛ «نمي توانم باور کنم بهنام قصاص شده است. در اين چند سال ما با هم بوديم و هر دو تلاش مي کرديم از اولياي دم رضايت بگيريم اما بهنام قصاص شد. يک شب صدايش زدند و گفتند مدير زندان با او کار دارد. بعد از آن ديگر برنگشت. بهنام را به سلول انفرادي برده بودند و فرداي آن روز حکم قصاصش به اجرا درآمد. تا چند روز نمي توانستم باور کنم چه اتفاقي افتاده و حالا هم نمي توانم باور کنم اين اتفاق يک روز براي خودم بيفتد. اي کاش من بخشيده شوم.»
No comments:
Post a Comment