درمان در جاي ديگريست
تقي رحماني - یکشنبه 11 اسفند 1387 [2009.03.01]
سر نهادن براي آزادي اگر همواره نتيجهاش در برگرفتن آن براي مردم باشد، ارزشمند است. حديث مشروطه خواهي و جمهوريخواهي اين سامان كه با سلطنت و اسلاميت همراه شد، مسير كاميابي نداشته است. اما مشكل نه نهاد سلطنت است و نه نهاد دين، چرا كه در جوامعي با همين سلطنت، مشروطه را دارند و در جوامعي با همين نهاد دين، جمهوري را در دسترس دارند.
اما چرا در جامعه ما اين چنين نيست. جمعي قدرتمند طوري جلوه ميدهند كه سلطنت مخالف مشروطه و يا اسلام مخالف جمهوري است. اين جلوه دادن در عمل خود را موفق نشان ميدهد اگر چه منطبق بر حق نيست.با اين حال زماني كه هم سلطنت و هم نهاد دين بر مشروطه و جمهوري قيد يكسان ميزنند در اين حالت بايد طرفهاي مشترك معادله حذف گردد تا به حل صحيح مسأله ياري رساند. از همين روست كه با حذف مشتركات دو طرف معادله مشخص ميشود مشكل جامعه ما در جاي ديگري است. در اينجاست كه خواست قدرت پديدار ميشود.
خواست قدرت ميل به مطلقه شدن دارد. قدرت رقابت ناپذير است. سر آن دارد كه سكندري كند و در نتيجه از هر نوع نظارت پذيري گريزان است. اين اصل ماجرا است و سپس اين قدرت نقد ناپذير، خود را با مرام و عقيدهاي توجيه ميكند. در هر جامعهاي آن باور، فرهنگ، عقيده و نهادي كه در ميان مردم نفوذ دارد، براي توجيه نقد ناپذيري قدرت به كار گرفته ميشود. بهعبارتي علت العلل بحران دموكراسي در ايران، قدرتهاي حاكم و بهخصوص جناح راست افراطي است كه در اشكال مختلف و با مرامهاي متفاوت و حتي در نظامهاي گوناگون مانع دموكراسي است.
تا اينجاي بحث شايد اختلاف چنداني ميان دموكراسيخواهان نباشد. اما مسأله مهم پرداختن به جريانات دموكراسيخواه در ايران است كه ميخواهند با ناخداي استبداد مصاف دهند. سنجش اين مصاف به ما ميگويد دموكراسيخواهان زماني كه از اصلاح قدرت نااميد شدهاند يا زماني كه اميدوار بودهاند، فقط دولت محور بودند يعني اصلاح دولت يا تغيير دولت (حكومت) را راهبرد خود ميدانستند.
از قضاي روزگار در جامعه ما اين هر دو عمل همانا منجر به رفتار انقلابي است يعني يا منجر به انقلاب شد يا منجر به اصلاحانقلابي. منتها نه در ساختارها، بلكه در تغيير افراد و اشخاص. به عبارتي چون قدرت بخصوص جناح راست حكومتها نقد نميپذيرد و در عمل، براندازِ همه جريانهاي منتقد، مخالف و معاند خودش ميشود و در اين مسير همه را به شمشير حذف ميزند، عاقبت كار روشن است و ديگر اميدي براي اصلاح نميماند.
در نتيجه در آخر كار بايد يكي برود، اين رفتن بيشتر به رفتن رقيبان منجر ميشود و گاهي حاكمان نيز رفتني ميشوند، اما اين رفتن به معني آمدن آزادي و دموكراسي نيست.
مسأله اينجاست كه انگار در جايي كار ما ميلنگد و اين لنگيدن، ديگرِ حلقهها را ميلنگاند. مقصر تاريخي هم مشخص است يا شايد مقصرها از پيش معين شدهاند؛ مردم آگاه نيستند، قدرتمندان دموكرات نيستند يا سركوب گرند، احزاب وابستهاند يا بد عمل ميكنند و روشنفكران دچار آرمانگرايي هستند ....
اين ايرادات درست يا غلط موجب گم شدن صورت مسأله اصلي ميشود. اما صورت مسأله چيست؟
مسأله اين است كه احزاب وابسته، جريانات با راهبرد غلط، راست غير دموكرات و غيره در حكومتها و جوامع داراي دموكراسي هم هست. اما در آن جوامع، دموكراسي وجود دارد، پس بايد به چيز ديگري انديشيد. آن هم دولت محوري در جامعه ما و احزاب است. اشخاص اعم از انقلابي و اصلاحطلب و حاكم، در عمل، برانداز ميشوند. چون بعد از مدتي همهچيز قفل ميشود و گفتمان تبديل به كوفتمان ميشود و ناگهان كلام آتشين ميگردد و تصفيهي طرف ديگر در دستور كار قرار ميگيرد.
اما در اين مواجه آنچه رخ ميدهد. اين است كه برنده كامياب نيست. تجربه دموكراسيخواهي زمان پهلوي دوم را بهعنوان مشت نمونه خروار مرور كنيم. نهضت ملي و سالهاي 1338 تا 1341 موقعيتي بود كه اصلاحطلبان خواستار آن بودند كه شاه سلطنت كند و دربار پهلوي پا از گليم خود درازتر نكند. اصلاحطلبان در كش و قوسي به جلو آمدند. اما راست حكومتي، فقط اصلاحطلبان را سرجاي خود ننشانيد بلكه آنان را حذف هم كرد. در حاليكه اصلاحطلبان ميخواستند راست حكومت و شاه را سر جاي قانوني خويش بنشانند. اما نتوانستند و نتيجه آن شد كه همه ميدانيم.
در سال 1356 و 1357 اوضاعِ زمانه ديگر شد. در امريكا عمر عبدالعزيز گونهاي حاكم شد و به شاه و دربار سخت گرفت. زماني كه شاه و راست حكومتي عقب نشست اما نه بهدرستي و به موقع بلكه با سرسختي و ديرهنگام، دولت محوريِ اپوزيسيون و پوزيسيون كار را به انقلاب كشاند. انقلاب ضرورت زمانه بود و نتيجهي سرسختي حكومت پهلوي در برابر اصلاحات مردم. اما نتيجه كار چه شد، بعد از 30 سال آيا دموكراسي در بر ملت ماست يا هنوز دموكراسي امري لوس، اضافي و ناكار آمد و نيز آزاديِ رسانه و بيان چيزي مزاحم در نزد راست حكومتي قلمداد ميگردد. درحاليكه اين راست با راست پهلوي تفاوت دارد اين تفاوت منجر به حذف راست پهلوي شد. اما چرا دستاورد محقق نشد و آنچه كه انقلاب ميخواست، اجرا نشد؟ آزادي، شاه بيتِ استقلال و جمهوريت است. "اسلامي" تضمين كننده اين آزادي و استقلال است نه قيدي بر اين عناصر.
كجاي كار عيب دارد؟ لااقل در يكصد سال اخير سه نوع حكومت متفاوت، با قهر، يكديگر را سرنگون كردند كه با يكديگر تفاوت دارند، اما نتيجه كار راه را براي دموكراسي هموار نكرد.
حالا موضوع را در نزد آنها و اينها ميشكافيم.
آنها يعني حاكمان بعد از مدتي به اين ميرسند كه اصل، حكومت كردن و در قدرت ماندن است. راست حكومتي به همه ميآموزد كه يا بايد حذف كرد يا حذف شد. پس دولت و حاكميت، خانه دائمي حاكمان فرض ميشود.
اينها يعني مخالفان و بخوانيد طرفداران و مدعيان آزادي در مواجه با حكومت يا "فدايي" ميشوند مانند مجاهدين و فداييان در قبل از انقلاب. يا حجت و دليل مخالفت با حاكمان ديكتاتور ميشوند، مانند جبهه ملي و نهضت آزادي و حزب ملت و حزب ايران و روحانيت مخالف رژيم پهلوي كه در رديف "حجتي" قرار ميگيرند. نتيجهي مواجهه بر دو نوع است:
اگر مردم بيايند و استقامت كنند، اينها بر آنها پيروز ميشوند، مانند انقلاب 1357 يا 30 تير 1331 يا نهضت مشروطه كه نظام كهنه اسقاط ميشود. اما اگر مردم نيامدند يا استقامت طولاني نشد، آنگاه همانند سال 1360 يا، 15 خرداد 1341 و 28 مرداد 1332 حاكمان جناح راست حكومت مخالفان را حذف ميكند. در چنين شرايطي معدودي قهرمان، جمعي مقاوم و اكثريتي خاموش ميشوند. تا اطلاع ثانوي كه باز در بر روي پاشنه ديگري بچرخد و آنگاه خشم بر حاكمان، نتيجه بدهد.
سوال اين است كه اين دور حلزوني را سر ايستادن نيست؟ چرا نيست. ميتوان اين دور را تغيير داد و به مسير مستقيم يا مارپيچ به سمت ديگري متمايل كرد. اما اين تغيير شرطي دارد و اين شرط آن است كه حاميان تغيير بدانند چه ميخواهند. منجنيق آه مظلومان، صبح ظالمان را در فشار ميگيرد اما اين آه كشيدن كافي نيست، بايد به تدبيري ختم گردد كه به تغيير كامياب منتهي شود.
مبارزان و بهخصوص نيروهاي صادق به جاي تأكيد بر مشعل راه بودن، نقشه درست تهيه كنند. تدارك اين نقشه چندان سخت نيست. هم عمل فدائي و هم كنش حجتي نياز به قدرت دارد؛ قدرت در همراهي مردم است. اما اين همراهي تودهوار چه برسر صندوق رأي رفتن و يا در خيابان آمدن، براي تحول مثبت كافي نيست. اين قدرت را بايد سازمان داد. اما نه فقط در سازمان حزبي يا سازماني براي زندهباد و مرده باد گفتن. چرا كه اكثريت افراد جامعه، عضو احزاب نميشوند. اما عضو صنف و نهاد ميشوند، چون با نان شب آنها پيوند دارد. اين قدرت را بايد در جامعه مدني و در نهادهاي صنفي سازمان داد و آنگاه خود با احزاب و حكومتها به تعامل يا تقابل خواهند پرداخت.
در چنين حالتي، تحولخواهي به هر صورت نتيجه مثبت ميگيرد. ميدانيم اين سوال پيش ميآيد كه چگونه؟ مگر حاكمان ميگذارند كه جامعه مدنيِ قوي شكل بگيرد. اما مسأله فعلي نگارنده مسأله ديگري است. آيا دموكراسيخواهان، واقعاً جامعه مدني و الويت نهاد مدني بر حزب و سامان دادن جامعه مدني را باور دارند؟ يا اينكه آنها هم دولت محورند؟
تجربه نگارنده نشان ميدهد كه هنوز دولت محوري، رسم ديرينه ماست. البته ميدانم كه مقبوليت اين رسم، دلايل گوناگون دارد. اما بهعنوان كسي كه يك انقلاب و يك جريان اصلاحي را ديدهام، تأكيد بر تقدم نه برتريِ تقويت صنف بر تقويت حزب را دارم. قبول ذهني اين تقدم در ميان آزاديخواهان، قدمي بهجلو براي عدم تكرار دور حلزوني ميباشد. چون اين باور جديد بر اقدامات آزاديخواهان تأثيرگذار خواهد بود. اينكه جامعه مدني محوري بر دولت محوري مقدم است.
نتيجهي اين باور اين ميشود، كه حتي رفتن در دولت، بايد بهخاطر جامعه مدني باشد. محوريت با جامعه مدني است. اين محوريت، صنف را بر حزب تقدم ميبخشد. در اين حالت احزاب نيز بايد اصناف و نهادهاي صنفي مستقل را تقويت كنند و از آنان حمايت كنند.
هر مواجهه و تعاملي يا تقابلي با حكومت هم به حجت بودن و عمل فدايي بودن نياز دارد، اما حجت و فدايي بودن شرط لازم اينگونه اعمال است. شرط كافي اين است كه بايد مردم در نهاد مدني سازمان داده شده و آنها را همراه خود داشت. و الّا رأي سر صندوق يا حضور مردم در خيابان لازم است اما كافي نيست.
Saturday, February 28, 2009
درمان در جاي ديگريست -تقي رحماني
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment